جدول جو
جدول جو

معنی یک نبش - جستجوی لغت در جدول جو

یک نبش
(یَ / یِ نَ)
در اصطلاح بنایان، آجر یا خشتی که یک سوی قطر آن صاف و هموار و بی شکستگی باشد. (یادداشت مؤلف). مقابل دونبش، که دو سوی آن صاف و هموار است
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از یک بند
تصویر یک بند
پشت سرهم، یک نفس و بدون درنگ
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از یک شنبه
تصویر یک شنبه
دومین روز هفته، روز بعد از شنبه
فرهنگ فارسی عمید
(یَ / یِ بَ)
متصل. پیوسته. دایم. متوالیاً. مدام: دیشب تا صبح یک بند بارید. بیمار شب را یک بند هذیان گفت. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(یَ / یِ بُ)
ریحان. (ناظم الاطباء). رجوع به ریحان شود
لغت نامه دهخدا
(تَ یَ)
در هم آمیخته شدن قوم ازمردم هر جنس. (منتهی الارب) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء). در هم آمیخته شدن قوم. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(یَ / یِ قَ)
یک لاقبا. درویش. فقیر. (یادداشت مؤلف). که فقط یک قبا بر تن دارد:
به تنگ چشمی آن ترک لشکری نازم
که حمله بر من درویش یک قبا آورد.
حافظ.
و رجوع به یک لاقباشود
لغت نامه دهخدا
(یَ / یِ مَ نِ)
هم منش. متحدالطبع. (یادداشت مؤلف). یک سیره. یک نهاد. بر سیرت و طبعواحد. متحد. یک زبان. هم قول. متحدالقول:
به هر نیک و بد هر دوان یک منش
به راز اندرون هردوان بدکنش.
بوشکور
لغت نامه دهخدا
(یَ / یِ نَ سَ)
یک دست. یک نواخت. (یادداشت مؤلف) ، بریک روش. (یادداشت مؤلف). و رجوع به یک نواخت شود
لغت نامه دهخدا
(یَ / یِ نَ فَ)
کسی. شخصی. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(یَ / یِ نَ فَ)
یک دم. یک لحظه. به اندازۀ یک دم زدن، بی توقف. (یادداشت مؤلف). بی امان:
که ما را در آن ورطۀ یک نفس
زننگ دو گفتن به فریاد رس.
سعدی.
- یک نفس رفتن و یک نفس دویدن، بی توقف رفتن.
- یک نفس زدن، چیزی گفتن. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(یَ / یِ نُ هَُ)
نه یک. تسع. یک از نه. یک بخش از نه بخش
لغت نامه دهخدا
(یَ / یِ بَ / بِ)
پلویی است که آن را چلوکش نکنند بلکه یک بار و در یک آب پزند و نقیض آن دوآبه است. (از لغت محلی شوشتر). کته، لیمو و مرکبات ومیوه ها که یک بار آب آن را گرفته باشند. مقابل دوآبه. (از یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(یَ / یِ چَمْ بَ / بِ)
یک شنبه. (ناظم الاطباء). و رجوع به یک شنبه شود
لغت نامه دهخدا
(یَ / یِ حَبْ بَ / بِ)
خردترین و کوچکترین جزء. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(یَ / یِ شَمْ بَ)
یکشنبه:
اگر توانی یکشنبه را صبوحی کن
کجا صبوحی نیکو بود به یکشنبد.
منوچهری.
و رجوع به یکشنبه شود
لغت نامه دهخدا
(یَ/ یِ شَمْ بَ / بِ)
نام روز دویم از ایام هفته. (ناظم الاطباء). ترجمه یوم الاحد است. (آنندراج). احد. (منتهی الارب). یکشنبد. روز دوم از روزهای هفته و آن پس از شنبه و پیش از دوشنبه است:
اگر توانی یکشنبه را صبوحی کن
کجا صبوحی نیکو بود به یکشنبد.
منوچهری.
یکشنبه است و دارد نسبت به آفتاب
بر روی آفتاب به من ده شراب ناب.
مسعودسعد.
روز یکشنبه آن چراغ جهان
زیر زر شد چو آفتاب نهان.
نظامی.
- یکشنبۀ بزرگ، عید فصح. (یادداشت مؤلف) : روز فصح ترسایان و مسلمانان، و آن روز یکشنبۀ بزرگ باشد از آنجا بیرون آیند به صحن کنیسه. (مجمل التواریخ والقصص). و رجوع به فصح شود.
- یکشنبۀ نو، نخستین یکشنبۀ روزه گشادن است پس از روزۀ بزرگ ترسایان که هفت هفته دارند. آغاز روزه از دوشنبه کنند و آخرش روزشنبه باشد و این یکشنبه روزه بگشایند و اندر این یکشنبه آلتها و افزارها و جامه ها نو کنند و بجکها و معاملتها از وی بشمرند. رجوع به التفهیم صص 248-250 شود.
، (اصطلاح نجوم) در علم احکام نجوم رب آن شمس است. و آن متعلق به آفتاب است. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(یِ کِ)
مرکز بلوک کیاکلا از توابع ساری و اشرف است. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
متوالیاً، مدام، دایم پشت سرهم یک نفس بدون درنگ: پشت دستگاه دودکش می نشست و یک بند ناله کسالت آور و غم افزای آنرا بگوش همسایگان می رساند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دو نبش
تصویر دو نبش
عمارت یا دکانی که در تقاطع کوچه یا خیابان قرار دارد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از یک قبا
تصویر یک قبا
درویش، فقیر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از یکشنبه
تصویر یکشنبه
روز دوم از ایام هفته روز پس از شنبه و پیش از دوشنبه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از یک نهم
تصویر یک نهم
نه یک یک جز ازنه جز
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از یک بند
تصویر یک بند
((~. بَ))
پیوسته، پشت سر هم
فرهنگ فارسی معین
تصویری از یکشنبه
تصویر یکشنبه
((~. شَ بِ))
روز دوم از ایام هفته
فرهنگ فارسی معین
تصویری از یک ربع
تصویر یک ربع
یک چهارم، یک چارک
فرهنگ واژه فارسی سره
سه گوش، سه بر، سه گوشه، سه کنج، سه ضلعی، سه پهلو، مثلثی
فرهنگ واژه مترادف متضاد
یک طرف، یک سمت
فرهنگ گویش مازندرانی
پرورش ماکیان در یک دوره که از زمان روی تخم نشستن تا بزرگ
فرهنگ گویش مازندرانی
یکباره، یک دفعه، یک دنده، کله شق
فرهنگ گویش مازندرانی
یک بند خوانی، بخش کردن آواز که به طور معمول با یک مقام بزرگ
فرهنگ گویش مازندرانی